به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.
پس باورم کن . . .
باورم کن! که به وسعت دریا و به اندازه زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است و من در انتهای غروب، نگاهم را به سوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.
کوه با نخستین سنگها شکل می گیرد.
طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز می شوند و انسان با نخستین درد . . .
اما من با اولین نگاه تو آغاز شدم. . .
پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خشکیده ام ببار!
باور کن . . .
باور کن! با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها، نسیم روحبخش یاد تو را در وجودم زمزمه می کنند.
چه بگویم و بنویسم که کلمات گنجایش بیان محبت تو را ندارد و من به سوی هر کلمه ای که می روم از دستانم می گریزد.
ولی با این همه، همین کلمات شکسته را کنار هم می گذارم و امیدوارم بتوانم ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت را سپاسگذار باشم . . .
نظرات شما عزیزان:
|